
این
خاطره را همان سال 87 در اتوبوسی كه راهی نور بود، از یكی از راویان
نورانی شنیدم كه خواندنش بعد از سه سال هنوز مو به تنم سیخ میكند...
بخوانیدش كه قطعا خالی از لطف نیست:
"چند
سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یكی از دانشگاههای بزرگ كشور آمده
بودند جنوب. چشمتان روز بد نبیند... آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب
بودند كه هیچ كدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را
نداشتند. وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود. آرایش آنچنانی، مانتوی تنگ و
روسری هم كه دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.
اخلاقشان
را هم كه نپرس... حتی اجازه یك كلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند، فقط
میخندیدند و مسخره میكردند و آوازهای آنچنانی بود كه...
از هر دری خواستم وارد شوم، نشد كه نشد؛ یعنی نگذاشتند كه بشود...
دیدم فایدهای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهكار خاطره و روایت نیست كه نیست!
باید از راه دیگری وارد میشدم... ناگهان فكری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد...
سپردم به خودشان و شروع كردم.
گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!
خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم: آره!!!
گفتند: حالا چه شرطی؟
گفتم:
من شما را به یكی از مناطق جنگی میبرم و معجزهای نشانتان میدهم، اگر
به معجزه بودنش اطمینان پیدا كردید، قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به
دستورات اسلام عمل كنید.
گفتند: اگر نتوانستی معجزه كنی، چه؟
گفتم: هرچه شما بگویید.
گفتند: با همین چفیهای كه به گردنت انداختهای، میایی وسط اتوبوس و شروع میكنی به رقصیدن!!!
ادامه مطلب رو از دست ندید